شيخ رندان: داستان شماره پنج
روزى شيخ در يك سرزمين دوردست در
حال سفر بود كه به دروازه يك شهر كوچك رسيد. در ورودى شهر يك بوستان زيبا بود و
شيخ كه كمى خسته بود بر روى نيمكتى نشست كه چند دقيقه استراحت كند. اطراف را كه نگاه كرد
متوجه شد كه همه مردم شاد بودند و سالم بودند و به يكديگر لبخند ميزدند. تنها دو
نفر در آن بوستان بودند كه شيخ احساس كرد خوشحال نيستند. آنها دو دختر جوان بودند
كه بر روى نيمكتى در مقابل شيخ نشسته بودند.
از ظاهر آنها شيخ گمان زد كه
دانشجو بودند. اول نميخواست چيزى بگويد ولى پس از چند دقيقه متوجه شد كه يكى از
دخترها آرام آرام گريه ميكرد و دختر ديگر هم سعى ميكرد او را آرام كند. سر انجام
شيخ دلش تاب نياورد و گفت: ببخشيد من قصد فضولى ندارم اما ميبينم كه شما خيلى
ناراحتيد. خداوند بد نده. هر مشلكى كه داريد اميدوارم كه با يارى حق بر طرف
شود. غصه نخوريد خدا بزرگه!"
دخترى كه مشغول آرامش دادن به دوستش بود در
پاسخ شيخ گفت: دوست من به بوى بد عرق بدن خيلى حساسه. متاسفانه الان چند سال كه
شهر ما با كمبود شديد آب مواجه شده و خيلى از مردم در شستشو و نظافت بدنشان كوتاهى
ميكنن. در نتيجه بوى عرق بدنشان خيلى ناراحت كننده و چندش آوره. بخصوص در فصل
گرما. ولى چاره اى نيست چون چون وقتى آب كم است مردم گناهى ندارند. اكثر مردم شهر
ما اين واقعيت رو پذيرفتن ولى تعداد كمى مثل اين دوستم هنوز مشكل دارند.
شيخ طبق معمول در حالى كه با زاويه سيزده درجه به افق نگاه ميكرد براى سيزده ثانيه به اين مسئله فكر كرد. سپس رو به آن دو دختر جوان كرد و گفت: با توجه به كمبود آب آيا مردم شهر شما با روش هاى شستشوى بدن كه مقدار كمى آب مصرف ميكنند آشنا نيستند؟
"ولى آقاى محترم براى يك دوش پنج دقيقه اى بطور متوسط پنجاه ليتر آب لازمه. اگر همه مردم بخواهند روزى يكبار دوش بگيرند ميدانيد چقدر آب مصرف ميشه؟"
شيخ سرش را به نشان تائيد تكان داد و گفت: براى شستشوى قسمت هايى از بدن كه عرق ميكنن و بوى بد ايجاد ميكنن لازم نيست هر روز دوش گرفت. با يك حوله كوچك هم ميشه اين قسمت ها رو شست، مانند روشى كه براى تميز كردن سطح ميز يا شيشه پنجره استفاده ميكنيم. يعنى مثلا يك نفر ميتواند زير بغل و شانه و گردن خود را با يك حوله كوچك و آب و صابون بشويد و البته در بيمارستان ها هم وقتى يك بيمار نميتواند دوش بگيرد بدن او را با حوله شستشو ميدن. فكر نميكنم اين روش بيشتر از سه تا پنج ليتر آب احتياج داشته باشه.
دختر جوانى كه غمگين بود با شنيدن اين سخنان شيخ سرش را از روى شانه دوستش برداشت و با كنجكاوى فراوان به توضيحات شيخ گوش داد. "چه راه حل خوب و آسانى! بى نظيره! ... اگه مردم حتى يك روز در ميان هم از اين روش استفاده كنند هم مشكل بوى عرق بدن در محافل عمومى حل ميشه هم در مصرف آب صرفه جويى ميشه. من هر موقع سوار اتوبوس ميشم، يا به مركز خريدى ميرم كه شلوغه، به اين مشكل فكر ميكنم ولى هيچوقت به راه حلى نرسيده بودم."
او سپس رو به دوستش كرد و گفت "ما بايد اين پيشنهاد را حتما رسانه اى كنيم تا به گوش همه برسه." دختر دوم با حركت سر اين پيشنهاد را تاييد كرد و هر دو با چهره هاى خوشحال از شيخ تشكر كردند. دختر دوم از شيخ پرسيد كه ايا او مسافر است. شيخ توضيح داد كه او فقط براى يك استراحت كوتاه در فلان آباد توقف كرده و مقصد او شهر بهمان آباد است كه يكى از دوستانش در آنجا زندگى ميكند.
بارى خوانندگان عزيز اين گفتگوى شيخ با دو دختر دانشجوى شهر فلان آباد ربطى به ماجراى اصلى داستان ما ندارد. ماجراى اصلى از هنگامى شروع شد كه شيخ وارد بهمان آباد شد. و اما ادامه داستان.ن..
فاصله فلان آباد و بهمان آباد زياد نبود و شيخ پس از يك ساعت رانندگى به دروازه بهمان آباد رسيد. در ورودى بهمان آباد هم مانند فلان آباد يك بوستان ساخته بودند كه البته به زيبايى و سرسبزى بوستان فلان آباد نبود. شيخ كه به دليل سن بالا بيشتر از انسان هاى جوان به دستشويى نياز داشت تصميم گرفت كه چند دقيقه اى در آن بوستان توقف كند و به دستشويى برود. او در حين قدم زدن از محل پارك ماشينش تا دستشويى بوستان به چهره مردمى كه در آنجا مشغول استراحت بودند نگاه ميكرد و با كمال تعجب متوجه شد كه اكثر چهره ها غمگين و گرفته بودند. شيخ با خودش گفت " عجبا! در بوستان فلان آباد همه بجز آن دو دختر جوان شاد بودند ولى در بوستان اينجا همه غمگينند." بارى، پس از استفاده از دستشويى شيخ در حال قدم زدن به سوى ماشينش بود كه ناگهان يك نفر صدايش كرد: "سلام استاد!" ه
شيخ سرش را به طرف چپ چرخاند و سه جوان را ديد كه بر روى نيمكتى نشسته بودند. سن آنها حدود بيست و پنج الى سى ساله به نظر مى آمد. شيخ هيچكدم از انها را نشناخت. جوانى كه وسط نشسته بود بلند شد و به سوى او آمد. "سلام استاد من احمدى هستم."
"سلام عليكم حال شما چطوره؟"
جوان از حالت چهره شيخ دريافت كه او را نشناخته. "چند سال پيش در دانشگاه عدالت دانشجوى شما بودم، كلاس علوم سياسى."
شيخ كه هر سال تحصيلى بين صد الى دويست دانشجو داشت او را نشناخت ولى اين نوع ديدار برايش غير عادى نبود. در خيلى جا ها دانشجويان سابقش جلو ميامدند و با او سلام عليك ميكردند.
شيخ به رسم ادب نسبت به اوضاع و احوال دانشجوى سابقش كنجكاوى نشان داد و از او چند سوال پرسيد. پس از چند لحظه دو دوست آقاى احمدى هم از روى نيمكت بلند شدند و جلو امدند و خودشان را معرفى كردند.
"استاد شما براى كار به بهمان آباد تشريف آورديد يا براى استراحت؟ "
شيخ توضيح داد كه براى ديدن يكى از دوستان سابقش به آنجا آمده. پس از دو سه سوال و جواب عادى ديگر شيخ نتوانست جلوى كنجكاوى خودش را بگيرد. رو به دانشجوى سابقش كرد و پرسيد:
"آقاى احمدى من توى مسير بهمان آباد چند دقيقه در بوستان ورودى فلان آباد توقف كردم و تو همون فرصت كوتاه احساس كردم كه اكثر مردم شاد و خندان بودند. ولى تو همين چند دقيقه اى كه توى بوستان شهر شما قدم زدم و چهره هاى مردم رو نگاه كردم به نظر مياد كه چهره اكثر مردم پر از غم و
اندوه. علت چيه؟ خداى نكرده تو شهر شما اتفاق بدى افتاده؟ "
دانشجوى سابق شيخ نيم نگاهى به دوستانش انداخت و كمى درنگ كرد. سپس گفت: ولا چى بگم استاد. دو سه سال كه اوضاع اقتصادى و اجتماعى بهمان آباد خيلى بد شده. توليد كمه، كار نيست، تورم بالاست، اكثر مردم هم از نظر جسمى و روحى مريض شدن. ... انگار خدوند به شهر ما پشت كرده.
شيخ با تعجب پرسيد : آخه چرا بايد خداوند رحماتش رو از مردم شهر شما دريغ كنه؟ مگه خداى نكرده يك گناه جمعى مرتكب شدين يا مردم از دين و ايمان برگشتن كه خداوند به خشم آمده باشه؟
قبل از آنكه آقاى احمدى پاسخ شيخ را بدهد يكى از آن دو دوستش وارد گفتگو شد:
ما هم از همين تعجب ميكنيم استاد. الان سال هاى ساله كه ما حكومت دينى داريم و مديريت شهر با اختيارات كامل در دست يك فرد روحانيه. شهردارى هم رعايت دستورات دينى رو اجبارى كرده. در فلان آباد شهردارى با دين و فرامين دينى كارى نداره و امور شهر هم توسط يك شورا اداره ميشه. اعضاى شوراى شهر و شهردار رو هم مردم انتخاب ميكنن و در انحصار روحانيت نيست. چطور ممكنه كه خداوند بر شهر ما كه همه امورش مطابق دستورات دينمان اداره ميشه پشت بكنه و به فلان آباد بركت و آبادانى عطا بكنه؟
در عكس العمل به اين توضيحات، شيخ در حالى كه به اطراف نگاه ميكرد به فكر فرو رفت و اقاى احمدى در اين فرصت از زاويه اى كه براى شيخ قابل مشاهده نبود به دوستانش نگاه كرد و به آنها نيم چشمكى زد.
"واقعا عجيبه! .... اگه اينطوريه پس ريشه مسئله خشم الهى نيست. شايد علت اين مشكلات شهر شما ضعف مديريتى و تصميمهاى اشتباه مسئولين باشه!"
آقاى احمدى در پاسخ اين اظهار نظر شيخ گفت: بله استاد به نظر منم مشكل در مديريته.
دوست دوم اقاى احمدى كه تا اين لحظه ساكت بود گفت: ولى استاد مديران و مسئولين ما از نظر تحصيلات و تجربه چيزى از مسئولين فلان آباد كم ندارن. در اينجا يك كمى فساد ادارى هست در اونجا هم هست. خيلى از ويژگى هاى اجتماعى و فرهنگى فلان آباد و بهمان آباد مشابه هستن.
گفتگوى شيخ با اين سه جوان بهمان آبادى چند دقيقه ديگر هم ادامه پيدا كرد و چند احتمال ديگر را هم مطرح كردند و چند چشمك مخفيانه ديگر هم بين اقاى احمدى و دوستانش مبادله شد. ولى هيچ كدام از توضيحات آنها از نظر شيخ قانع كننده نبود. پس از چند دقيقه شيخ از آقاى احمدى و دوستانش خدا حافظى كرد و به سوى ماشينش رفت. ولى ذهنش همچنان مشغول چهره غمزده آنها و ساير مردم شهرشان بود.
شيخ آنچنان مشغول انديشيدن به بحران بهمان آباد بود كه در حين رانندگى چند بار حواسش پرت شد. تقريبا ده دقيقه اى از پايان گفتگويش به آن سه جوان نگذشته بود كه ناگهان ايده اى در ذهنش جرقه زد و بلا فاصله ماشينش را به كنار كشيد و چند لحظه در فكر فرو رفت. بعد به سرعت دور زد و با عجله به سوى بوستان برگشت. در حالى كه تلاش ميكرد با دقت رانندگى كند به خودش گفت "اميدوارم كه آنها هنوز در بوستان باشند". او پس از چند دقيقه به بوستان رسيد و با عجله ماشينش را پارك كرد.
خوشبختانه آن سه جوان هنوز بر روى همان نيمكت نشسته بودند. آنها وقتى شيخ را ديدند با تعجب از جايشان بلند شدند. "سلام استاد، چطور شد برگشتيد؟ خداى نكرده اتفاقى افتاده؟. "
شيخ با وجودى كه از درون به شدت هيجان زده بود و مشتاق بود كه نظريه شو با آنها در ميان بزاره آرامش و متانت خودشو حفظ كرد تا احترام سنى و حرفه ايش خدشه نبينه. او با آرامش به سوى آنها رفت و سه جوان مجددا با شيخ دست دادند.
" من از لحظه اى كه با شما خدا حافظى كردم فقط داشتم به مشكلاتى كه براى شما پيش آمده فكر ميكردم و فكر ميكنم ريشه اين گرفتارى هاى شما رو پيدا كردم."
آقاى احمدى با هيجان پرسيد"جدى ميگين استاد؟ اگه شما اين مشكل ما رو شناسايى كنين و راه حلى براش پيدا كنين مردم بهمان آباد تا ابد ممنون شما خواهند بود و نام شما در شهر ما جاودانه ميشه. " بعد هم هر سه جوان با كنجكاوى به دهان شيخ چشم دوختند.
"راستش صد در صد مطمئن نيستم ولى فكر ميكنم اين مشكل شما ريشه عقيدتى داره." شيخ كمى مكث كرد و براى يك لحظه به آسمان نگاه كرد. اقاى احمدى از اين فرصت كوتاه استفاده كرد و به دوستانش چشمكى زد و بدون اينكه حرفى بزند به شيخ خيره شد.
سپس شيخ رو به سه جوان كرد و گفت: من تا حدودى با كتاب آسمانى و دستورات دين شما آشنا هستم . آيا در كتاب آسمانى شما يك جمله اى وجود ندارد كه ميگويد انسان نماينده خداوند بر روى زمين است؟
يكى از دوستان اقاى احمدى گفت: بله استاد، البته بجاى كلمه نماينده در اين جمله از كلمه خليفه استفاده شده. ولى معنى جمله همونه كه شما فرموديد.
ببينيد اين جمله نگفته يك نفر خاص نماينده خدا روى زمينه ميگه انسان، ... يعنى همه انسانها. درسته؟
بله استاد درسته.
خب پس اگه تك تك ما نماينده خدا هستيم آيا هيچكس در تصميم گيرى هاى جمعى از بقيه حق راى بيشترى ميتونه داشته باشه؟
اينبار آقاى احمدى پاسخ استاد را داد: خب نه ديگه. معلومه كه همه بايد حق راى يكسان داشته باشن.
بسيار خوب! حالا با توجه به اينكه بر اساس اين جمله همه مردم بايد حقوق سياسى برابر داشته باشن آيا در جامعه اى كه طبق قوانين دينى اداره ميشه آيا يك انسان و يا يك گروه كوچك اجازه دارن قدرت سياسى رو در انحصار خودشان در بيارن؟
آقاى احمدى: نه!
دو دوست آقاى احمدى همزمان: نه!
شيخ با نگاهى عميق به سه جوان چند لحظه سكوت كرد.
آقاى احمدى: ببخشين استاد اين مطالب چه ربطى به بد بيارى هاى شهر ما داره؟
شيخ لبخندى زد "خوب حالا بگين ببينم آيا من و يا هر انسان ديگرى اجازه داريم از وظيفه مشاركت سياسى شانه خالى كنيم و حق راى خودمان را به فرد ديگرى بديم؟ اگر چنن كارى بكنيم آيا در وظيفه نمايندگى خداوند بر روى زمين كوتاهى نكرديم؟ "
يكى از دوستان آقاى احمدى: يعنى ميگين ما در بهمان آباد يك چنين كارى كرديم استاد؟
آقاى احمدى: و به اين خاطر خدا از دست ما عصبانيه و به ما پشت كرده؟
شيخ نيم لبخندى بر لب زد و ادامه داد: آفرين! با توجه به اين جمله اى كه در كتاب دينى شما آمده به نظر مياد تنها نظام سياسى كه مورد قبول خداست نظا ميه كه همه از خقوق يكسان در تصميم هاى سياسى و در انتخاب رهبران سياسى برخوردار باشن. خود شما گفتين كه در فلان آباد اينطوريه ولى در شهر شما قدرت سياسى در انحصار يك گروه كوچك از رهبران دينيه. به عبارته ديگه در فلان آباد مردم به وظيفه خودشان به عنوان نماينده خدا روى زمين عمل ميكنن ولى در بهمان آباد مردم از زير بار اين وظيفه شانه خالى كردن و اجازه دادن قدرت سياسى در دست يك گروه كوچك قرار بگيره. ".
آقاى احمدى: يعنى ميگين چون مردم فلان آباد نظام دمكراسى دارن خدا به اونا بركت داده و چون ما نداريم به ما پشت كرده؟
قبل از آنكه شيخ جواب آقاى احمدى رو بده دوستش سوال ديگه اى پرسيد.
'ولى استاد در يه جاى ديگه از كتاب دينى ما ميگه مردم بايد از رهبر جامعه اطا عت كنن. به نظر شما اين وظيفه اطا عت با اون وظيفه نمايندگى تضاد نداره؟
شيخ كه انتظار اين سوال رو نداشت چند لحظه با زاويه سيزده درجه به افق نگاه كرد. آقاى احمدى و دوستانش هم از اين فرصت استفاده كردن و چند چشمك جانانه با همديگه مبادله كردن.
' اولا اگر قبول كنيم كه نماينده خدا بودن يك وظيفه و مسئوليت سياسى بر روى دوش فرد ميگذاره پس تنها نظام سياسى كه از نظر خدا مشروعيت داره دمكراسيه و ميشه گفت كه وقتى مردم يك شهر يا كشور از دمكراسى فاصله ميگيرن دچار گناه جمعى شدن. البته اين فقط نظر شخصى منه. اگه اين استدلال من درست باشه خب طبيعيه كه خداوند مردم فلان آباد رو از مردم شهر شما بيشتر دوست داشته باشه.'
هر سه جوان بهمان آبادى از اين حرف شيخ ناراحت شدند ولى چيزى نگفتند و شيخ به صحبتش ادامه داد.
' اما در رابطه با اينكه آيا وظيفه نمايندگى با وظيفه اطاعت تضاد داره يا نه، به نظر من هيچ تضادى نداره. و حتى من فكر ميكنم اين دو وضيفه مكمل همديگه هستن. كاملا طبيعيه كه اگه مردم از طريق انتخابات دمكراتيك يك نفر رو به عنوان شهردار يا رئيس جمهور يا هر پست سياسى ديگه انتخاب بكنن همه شهروندان وضيفه دارن به قدرت و اختيارات فرد منتخب در چارچوب قانون احترام بگذارن. در واقع اگر يه شهردار از طريق انتخابات دمكراتيك انتخاب نشده باشه خداوند از انسان ها انتظار نداره كه از او اطاعت بكنن. '
دوباره براى چند لحظه سكوت حاكم شد. شيخ به چهره آقاى احمدى و دوستانش نگاه كرد و احساس كرد كه سخت مشغول فكر كردن به گفته هاى او بودند.
آقاى احمدى: پس استاد اگه اينطور باشه خدا از مردم ما هم بخاطر فقدان انتخابات دمكراتيك ناراضيه و هم بخاطر اطاعت از شهردارى كه فاقد مشروعيت سياسيه. چون طبق اين نظر شما اطاعت از يك رهبر سياسى تنها وقتى از نظر خداوند درسته كه او با راى حد اقل پنجاه و يك در صد نمايندگان خدا در اون جامعه انتخاب شده باشه. درسته؟
بله. به نظر من براى هر جامعه اى كه مردمش پيروان دين شما باشن اجراى همزمان هر دو دستور براى جلب رضايت خداوند لازمه.
دوباره براى چند لحظه همه آنها ساكت بودند تا اينكه دوست قد بلند آقاى احمدى سكوت را شكست: استاد واقعا اين ايده بكر و بى نظيره. ما اكثر وقتا كه دور هم جمع ميشيم در مورد ريشه مشكلات و بد شانسى شهرمان صحبت ميكنيم، يعنى كلا مردم بهمان آباد به بحث هاى سياسى و دينى و فلسفى خيلى علاقه مندن. ولى من تا حالا اين دليلى رو كه شما فرمودين در هيچ گفتگو يا نوشته اى نديده بودم.
دوست قد كوتاه آقاى احمدى : بله استاد واقعا ايده بى نظيريه. ممنون كه زحمت كشيدين دور زدين و برگشتين كه اونو با ما در ميان بگذارين.
و سپس نوبت مداحى شيخ به آقاى احمدى رسيد كه در حين صحبت دوستانش مرتب سرش رو به علامت تاييد تكان ميداد: واقعا تئورى بى نظير و منحصر به فرديه استاد و اگه اكثر مردم از اون با خبر بشن و قبولش بكنن ميتونه باعث تغيير نظام سياسى شهر ما بشه و بلكه دوباره مرحمت خداوند شامل حال بهمان آباد هم بشه. البته فكر نميكنم شهردارى اجازه بده اين ايده در هيچيك از رسانه ها و مطبوعات شهر مرد گفتگو قرار بگيره.
شيخ: بله قطعا همينطوره. اجازه نميدن. شما هم خيلى مراقب باشين. من نميخوام به خاطر اين نكته شما ها تو دردسر بيفتين.
احسنت و به به گويى سه جوان بهمان آبادى و قدر دانى هاى پى در پى آنها از شيخ دو سه دقيقه ديگر هم ادامه يافت و سر انجام شيخ از آنها خدا حافظى كرد كه راهى منزل دوستش بشود. وقتى كه او به اندازه كافى دور شد آقاى احمدى رو به دوستانش كرد و گفت: نخندين، ممكنه دوباره يه چيزى يادش بياد برگرده. دوست قد بلندش با هر زحمتى بود خودش رو كنترل كرد سپس انها هر سه، در حالى كه روى نيمكت نشسته بودند، سرهايشان را تا آنجا كه ميشد پايين اوردند كه كسى صورتشان را نبيند و با صداى آهسته زدند زير خنده. با وجودى كه شيخ رفته بود آنها باز هم نميخواستند كسى آنها را در حال خنديدن ببيند.
سر انجام پس از بيست دقيقه شيخ به منزل دوستش كه سال ها بود يكديگر را نديده بودند رسيد و با پذيرايى گرم او و خانواده اش مواجه شد. آنها از هر درى صحبت كردند و از خاطرات مشترك گذشته ياد كردند. ليكن از همان بدو ورود شيخ متوجه شد كه آنها هم با وجودى كه خيلى سعى ميكردند خودشان را خوشحال نشان بدهند از درون غمگين بودند ولى او در اين مورد حرفى نزد. بعد از غذا در حال صرف چاى بودند كه دكتر شادمان خودش موضوع را مطرح كرد: دوست عزيز با هوش و ذكاوتى كه در تو سراغ دارم ميدونم كه حتما متوجه شدى كه ما ها يك كمى امروز گرفته هستيم. متاسفانه امروز براى مردم شهر ما روز خيلى تلخ و مشكلى بود.
شيخ نخواست از گفتگويى كه با آن سه جوان داشت چيزى بگويد و فكر كرد بهتر است اجازه بدهد دوستش از ديدگاه خودش علت اين اندوه عمومى را توضيح بدهد كه كمى از راه درد دل كردن روحيه اش بهتر بشود.
راستش من حس كردم كه كمى سر حال نيستين ولى نخواستم فضولى بكنم. خدا بد نده چى شده؟
در اين لحظه اشك تو چشمان همسر دكتر شادمان جمع شد ولى با زحمت جلوى خودشو گرفت.
دكتر شادمان: والا چى بگم، بين بهمان آباد و فلان آباد هميشه يك رقابت و حسادت ورزشى وجود داشته و بخصوص وقتى مسابقه فوتبال باشه كه ديگه برد و باخت براى هر دو طرف حياتى ميشه. الان چند ساله كه تيم بهمان آباد هر سال ميبره ولى متاسفانه تو مسابقات استانى كه امروز صبح برگزار شد ما دو هيچ شكست خورديم.
خانم دكتر ديگر نتوانست جلوى گريه خودشو بگيره و با دستمال كاغذى اشك ها شو پاك كرد. حالا ديگه اندوه در چهره اين زوج ميانسال و دختر و دامادشان كاملا مشهود بود.
شيخ از توضيح دكتر شادمان متعجب شد چون انتظار داشت توضيح او با دانشجوى سابقش (اقاى آحمدى) هماهنگ باشه.
دكتر شادمان: ميدانم درست نيست كه آدماى بزرگ اينقدر در مورد يك مسابقه فوتبال حساس باشن ولى براى ما برد و باخت در برابر فلان آباد خيلى مهمه. الان من مطمئن هستم كه تمام مردم فلان آباد جشن گرفتن و شادى ميكنن بخصوص كه شش سال پشت سر هم به ما باختن.
شيخ: راستش حالا كه شما اين توضيح رو دادين يادم آمد كه من وقتى تو راه اينجا در بوستان ورودى فلان آباد چند دقيقه توقف كردم حس كردم كه مردم خيلى خوشحال بودن. پس دليلش اين بوده!
داماد دكتر شادمان: بله. و اگه امروز بعد از اتمام مسابقه به يكى از بوستن هاى شهر ما ميرفتيد ميديديد مردم چقدر ناراحت بودن. ممكن بود فكر كنيد كه يك فاجعه رخ داده و يا شهر دچار يك بحران سياسى-اقتصادى شده.
براى چند لحظه همه ساكت بودن و شيخ به گفته ها و رفتار دانشجوى سابقش و دوستانش فكر ميكرد. قطعا دكتر شادمان انگيزه اى براى دروغ گفتن نداشت. پس در اينصورت آقاى احمدى و دوستانش به او دروغ گفته بودند. ولى با چه انگيزه اى؟
پس از چند لحظه دختر دكتر شادمان سكوت را شكست: داور بازى امروز خيلى مغرض بود. دو تا خطاى پنالتى فلان آباد رو نگرفت. اگه داور بيطرف بود امسال هم ما ميبرديم.
داماد دكتر: من تا شنيدم مهرداد حسينى داوره گفتم ممكنه بخواد كرم بريزه. مربى تيم ما اعتراض كرد ولى رد شد.
شيخ: چطور مگه؟ اين داور با تيم شما در گذشته برخورد بدى داشت كه بخواد اذيت بكنه؟
دكتر شادمان: با تيم ما نه. با شهر ما مشكل داره. شيخ با تعجب علت را سوال كرد.
دكتر شادمان پس يك آه كشيدن و سر تكان دادن گفت. والا چه بگم دكتر ... كه از ماست كه بر ماست. برخى از مردم بهمان آباد يك عادت بدى دارن كه اگه دو سه نفرى با هم باشن و يه غريبه به تورشان بخوره دوست دارن طرف رو بزارن سر كار، سر به سرش بزارن، دروغ هاى عجيب غريب بگن. خلاصه طرفو براى خنده دست بيندازن. چند سال پيش كه مهرداد حسينى براى داورى يه بازى آمده بود بهمان آباد چند تا جوان بد جورى گذاشتنش سر كار كه خيلى ها فهميدن و بنده خدا خيلى خجالت كشيد. احتمالا اين آقا از همون موقع از بهمان آباد يك كينه اى به دل گرفته بوده كه بالاخره امروز زهرشو خالى كرد.
پس از اين توضيحات دكتر شادمان شيخ فهميد چرا آقاى احمدى و دوستانش براى غم زدگى مردم شهرشان دليلى متفاوت ارائه داده بودند. براى چند لحظه دچار احساس خيلى بدى شد ولى ظاهرشو حفظ كرد و گفت: "ولى دكتر من تو چند دقيقه اى كه در بوستان فلان آباد استراحت ميكردم دو تا دانشجوى جوان ديدم كه اصلا خوشحال نبودن. بر عكس يكى از اونا از شدت ناراحتى داشت گريه ميكرد. "
دختر دكتر شادمان: دختر بودن؟
شيخ: بله.
"اونا احتمالا دانشجوهاى بهمان آبادى هستن كه در دانشگاه فلان آباد رشته پرستارى ميخونن. آخه دانشگاه ما رشته پرستارى نداره؟ واقعا دلم براشون ميسوزه. بيچاره ها بخاطر باخت ما فردا خيلى تحقير ميشن. "
***
روز بعد حال خانواده دكتر شادمان خيلى بهتر بود و شيخ را در اطراف شهر به گردش بردند. پس از دو روز شيخ از آنها خداحافظى كرد و بهمان آباد را به مقصد شهر خودش ترك نمود. او در مسير برگشت براى چند دقيقه در بوستان ورودى شهر توقف كرد. فكر ميكرد شايد آقاى احمدى و دوستانش در آنجا باشند. ولى از آنها خبرى نبود و پس از چند دقيقه شيخ به مسيرش ادامه داد.
"ولى آقاى محترم براى يك دوش پنج دقيقه اى بطور متوسط پنجاه ليتر آب لازمه. اگر همه مردم بخواهند روزى يكبار دوش بگيرند ميدانيد چقدر آب مصرف ميشه؟"
شيخ سرش را به نشان تائيد تكان داد و گفت: براى شستشوى قسمت هايى از بدن كه عرق ميكنن و بوى بد ايجاد ميكنن لازم نيست هر روز دوش گرفت. با يك حوله كوچك هم ميشه اين قسمت ها رو شست، مانند روشى كه براى تميز كردن سطح ميز يا شيشه پنجره استفاده ميكنيم. يعنى مثلا يك نفر ميتواند زير بغل و شانه و گردن خود را با يك حوله كوچك و آب و صابون بشويد و البته در بيمارستان ها هم وقتى يك بيمار نميتواند دوش بگيرد بدن او را با حوله شستشو ميدن. فكر نميكنم اين روش بيشتر از سه تا پنج ليتر آب احتياج داشته باشه.
دختر جوانى كه غمگين بود با شنيدن اين سخنان شيخ سرش را از روى شانه دوستش برداشت و با كنجكاوى فراوان به توضيحات شيخ گوش داد. "چه راه حل خوب و آسانى! بى نظيره! ... اگه مردم حتى يك روز در ميان هم از اين روش استفاده كنند هم مشكل بوى عرق بدن در محافل عمومى حل ميشه هم در مصرف آب صرفه جويى ميشه. من هر موقع سوار اتوبوس ميشم، يا به مركز خريدى ميرم كه شلوغه، به اين مشكل فكر ميكنم ولى هيچوقت به راه حلى نرسيده بودم."
او سپس رو به دوستش كرد و گفت "ما بايد اين پيشنهاد را حتما رسانه اى كنيم تا به گوش همه برسه." دختر دوم با حركت سر اين پيشنهاد را تاييد كرد و هر دو با چهره هاى خوشحال از شيخ تشكر كردند. دختر دوم از شيخ پرسيد كه ايا او مسافر است. شيخ توضيح داد كه او فقط براى يك استراحت كوتاه در فلان آباد توقف كرده و مقصد او شهر بهمان آباد است كه يكى از دوستانش در آنجا زندگى ميكند.
بارى خوانندگان عزيز اين گفتگوى شيخ با دو دختر دانشجوى شهر فلان آباد ربطى به ماجراى اصلى داستان ما ندارد. ماجراى اصلى از هنگامى شروع شد كه شيخ وارد بهمان آباد شد. و اما ادامه داستان.ن..
فاصله فلان آباد و بهمان آباد زياد نبود و شيخ پس از يك ساعت رانندگى به دروازه بهمان آباد رسيد. در ورودى بهمان آباد هم مانند فلان آباد يك بوستان ساخته بودند كه البته به زيبايى و سرسبزى بوستان فلان آباد نبود. شيخ كه به دليل سن بالا بيشتر از انسان هاى جوان به دستشويى نياز داشت تصميم گرفت كه چند دقيقه اى در آن بوستان توقف كند و به دستشويى برود. او در حين قدم زدن از محل پارك ماشينش تا دستشويى بوستان به چهره مردمى كه در آنجا مشغول استراحت بودند نگاه ميكرد و با كمال تعجب متوجه شد كه اكثر چهره ها غمگين و گرفته بودند. شيخ با خودش گفت " عجبا! در بوستان فلان آباد همه بجز آن دو دختر جوان شاد بودند ولى در بوستان اينجا همه غمگينند." بارى، پس از استفاده از دستشويى شيخ در حال قدم زدن به سوى ماشينش بود كه ناگهان يك نفر صدايش كرد: "سلام استاد!" ه
شيخ سرش را به طرف چپ چرخاند و سه جوان را ديد كه بر روى نيمكتى نشسته بودند. سن آنها حدود بيست و پنج الى سى ساله به نظر مى آمد. شيخ هيچكدم از انها را نشناخت. جوانى كه وسط نشسته بود بلند شد و به سوى او آمد. "سلام استاد من احمدى هستم."
"سلام عليكم حال شما چطوره؟"
جوان از حالت چهره شيخ دريافت كه او را نشناخته. "چند سال پيش در دانشگاه عدالت دانشجوى شما بودم، كلاس علوم سياسى."
شيخ كه هر سال تحصيلى بين صد الى دويست دانشجو داشت او را نشناخت ولى اين نوع ديدار برايش غير عادى نبود. در خيلى جا ها دانشجويان سابقش جلو ميامدند و با او سلام عليك ميكردند.
شيخ به رسم ادب نسبت به اوضاع و احوال دانشجوى سابقش كنجكاوى نشان داد و از او چند سوال پرسيد. پس از چند لحظه دو دوست آقاى احمدى هم از روى نيمكت بلند شدند و جلو امدند و خودشان را معرفى كردند.
"استاد شما براى كار به بهمان آباد تشريف آورديد يا براى استراحت؟ "
شيخ توضيح داد كه براى ديدن يكى از دوستان سابقش به آنجا آمده. پس از دو سه سوال و جواب عادى ديگر شيخ نتوانست جلوى كنجكاوى خودش را بگيرد. رو به دانشجوى سابقش كرد و پرسيد:
"آقاى احمدى من توى مسير بهمان آباد چند دقيقه در بوستان ورودى فلان آباد توقف كردم و تو همون فرصت كوتاه احساس كردم كه اكثر مردم شاد و خندان بودند. ولى تو همين چند دقيقه اى كه توى بوستان شهر شما قدم زدم و چهره هاى مردم رو نگاه كردم به نظر مياد كه چهره اكثر مردم پر از غم و
اندوه. علت چيه؟ خداى نكرده تو شهر شما اتفاق بدى افتاده؟ "
دانشجوى سابق شيخ نيم نگاهى به دوستانش انداخت و كمى درنگ كرد. سپس گفت: ولا چى بگم استاد. دو سه سال كه اوضاع اقتصادى و اجتماعى بهمان آباد خيلى بد شده. توليد كمه، كار نيست، تورم بالاست، اكثر مردم هم از نظر جسمى و روحى مريض شدن. ... انگار خدوند به شهر ما پشت كرده.
شيخ با تعجب پرسيد : آخه چرا بايد خداوند رحماتش رو از مردم شهر شما دريغ كنه؟ مگه خداى نكرده يك گناه جمعى مرتكب شدين يا مردم از دين و ايمان برگشتن كه خداوند به خشم آمده باشه؟
قبل از آنكه آقاى احمدى پاسخ شيخ را بدهد يكى از آن دو دوستش وارد گفتگو شد:
ما هم از همين تعجب ميكنيم استاد. الان سال هاى ساله كه ما حكومت دينى داريم و مديريت شهر با اختيارات كامل در دست يك فرد روحانيه. شهردارى هم رعايت دستورات دينى رو اجبارى كرده. در فلان آباد شهردارى با دين و فرامين دينى كارى نداره و امور شهر هم توسط يك شورا اداره ميشه. اعضاى شوراى شهر و شهردار رو هم مردم انتخاب ميكنن و در انحصار روحانيت نيست. چطور ممكنه كه خداوند بر شهر ما كه همه امورش مطابق دستورات دينمان اداره ميشه پشت بكنه و به فلان آباد بركت و آبادانى عطا بكنه؟
در عكس العمل به اين توضيحات، شيخ در حالى كه به اطراف نگاه ميكرد به فكر فرو رفت و اقاى احمدى در اين فرصت از زاويه اى كه براى شيخ قابل مشاهده نبود به دوستانش نگاه كرد و به آنها نيم چشمكى زد.
"واقعا عجيبه! .... اگه اينطوريه پس ريشه مسئله خشم الهى نيست. شايد علت اين مشكلات شهر شما ضعف مديريتى و تصميمهاى اشتباه مسئولين باشه!"
آقاى احمدى در پاسخ اين اظهار نظر شيخ گفت: بله استاد به نظر منم مشكل در مديريته.
دوست دوم اقاى احمدى كه تا اين لحظه ساكت بود گفت: ولى استاد مديران و مسئولين ما از نظر تحصيلات و تجربه چيزى از مسئولين فلان آباد كم ندارن. در اينجا يك كمى فساد ادارى هست در اونجا هم هست. خيلى از ويژگى هاى اجتماعى و فرهنگى فلان آباد و بهمان آباد مشابه هستن.
گفتگوى شيخ با اين سه جوان بهمان آبادى چند دقيقه ديگر هم ادامه پيدا كرد و چند احتمال ديگر را هم مطرح كردند و چند چشمك مخفيانه ديگر هم بين اقاى احمدى و دوستانش مبادله شد. ولى هيچ كدام از توضيحات آنها از نظر شيخ قانع كننده نبود. پس از چند دقيقه شيخ از آقاى احمدى و دوستانش خدا حافظى كرد و به سوى ماشينش رفت. ولى ذهنش همچنان مشغول چهره غمزده آنها و ساير مردم شهرشان بود.
شيخ آنچنان مشغول انديشيدن به بحران بهمان آباد بود كه در حين رانندگى چند بار حواسش پرت شد. تقريبا ده دقيقه اى از پايان گفتگويش به آن سه جوان نگذشته بود كه ناگهان ايده اى در ذهنش جرقه زد و بلا فاصله ماشينش را به كنار كشيد و چند لحظه در فكر فرو رفت. بعد به سرعت دور زد و با عجله به سوى بوستان برگشت. در حالى كه تلاش ميكرد با دقت رانندگى كند به خودش گفت "اميدوارم كه آنها هنوز در بوستان باشند". او پس از چند دقيقه به بوستان رسيد و با عجله ماشينش را پارك كرد.
خوشبختانه آن سه جوان هنوز بر روى همان نيمكت نشسته بودند. آنها وقتى شيخ را ديدند با تعجب از جايشان بلند شدند. "سلام استاد، چطور شد برگشتيد؟ خداى نكرده اتفاقى افتاده؟. "
شيخ با وجودى كه از درون به شدت هيجان زده بود و مشتاق بود كه نظريه شو با آنها در ميان بزاره آرامش و متانت خودشو حفظ كرد تا احترام سنى و حرفه ايش خدشه نبينه. او با آرامش به سوى آنها رفت و سه جوان مجددا با شيخ دست دادند.
" من از لحظه اى كه با شما خدا حافظى كردم فقط داشتم به مشكلاتى كه براى شما پيش آمده فكر ميكردم و فكر ميكنم ريشه اين گرفتارى هاى شما رو پيدا كردم."
آقاى احمدى با هيجان پرسيد"جدى ميگين استاد؟ اگه شما اين مشكل ما رو شناسايى كنين و راه حلى براش پيدا كنين مردم بهمان آباد تا ابد ممنون شما خواهند بود و نام شما در شهر ما جاودانه ميشه. " بعد هم هر سه جوان با كنجكاوى به دهان شيخ چشم دوختند.
"راستش صد در صد مطمئن نيستم ولى فكر ميكنم اين مشكل شما ريشه عقيدتى داره." شيخ كمى مكث كرد و براى يك لحظه به آسمان نگاه كرد. اقاى احمدى از اين فرصت كوتاه استفاده كرد و به دوستانش چشمكى زد و بدون اينكه حرفى بزند به شيخ خيره شد.
سپس شيخ رو به سه جوان كرد و گفت: من تا حدودى با كتاب آسمانى و دستورات دين شما آشنا هستم . آيا در كتاب آسمانى شما يك جمله اى وجود ندارد كه ميگويد انسان نماينده خداوند بر روى زمين است؟
يكى از دوستان اقاى احمدى گفت: بله استاد، البته بجاى كلمه نماينده در اين جمله از كلمه خليفه استفاده شده. ولى معنى جمله همونه كه شما فرموديد.
ببينيد اين جمله نگفته يك نفر خاص نماينده خدا روى زمينه ميگه انسان، ... يعنى همه انسانها. درسته؟
بله استاد درسته.
خب پس اگه تك تك ما نماينده خدا هستيم آيا هيچكس در تصميم گيرى هاى جمعى از بقيه حق راى بيشترى ميتونه داشته باشه؟
اينبار آقاى احمدى پاسخ استاد را داد: خب نه ديگه. معلومه كه همه بايد حق راى يكسان داشته باشن.
بسيار خوب! حالا با توجه به اينكه بر اساس اين جمله همه مردم بايد حقوق سياسى برابر داشته باشن آيا در جامعه اى كه طبق قوانين دينى اداره ميشه آيا يك انسان و يا يك گروه كوچك اجازه دارن قدرت سياسى رو در انحصار خودشان در بيارن؟
آقاى احمدى: نه!
دو دوست آقاى احمدى همزمان: نه!
شيخ با نگاهى عميق به سه جوان چند لحظه سكوت كرد.
آقاى احمدى: ببخشين استاد اين مطالب چه ربطى به بد بيارى هاى شهر ما داره؟
شيخ لبخندى زد "خوب حالا بگين ببينم آيا من و يا هر انسان ديگرى اجازه داريم از وظيفه مشاركت سياسى شانه خالى كنيم و حق راى خودمان را به فرد ديگرى بديم؟ اگر چنن كارى بكنيم آيا در وظيفه نمايندگى خداوند بر روى زمين كوتاهى نكرديم؟ "
يكى از دوستان آقاى احمدى: يعنى ميگين ما در بهمان آباد يك چنين كارى كرديم استاد؟
آقاى احمدى: و به اين خاطر خدا از دست ما عصبانيه و به ما پشت كرده؟
شيخ نيم لبخندى بر لب زد و ادامه داد: آفرين! با توجه به اين جمله اى كه در كتاب دينى شما آمده به نظر مياد تنها نظام سياسى كه مورد قبول خداست نظا ميه كه همه از خقوق يكسان در تصميم هاى سياسى و در انتخاب رهبران سياسى برخوردار باشن. خود شما گفتين كه در فلان آباد اينطوريه ولى در شهر شما قدرت سياسى در انحصار يك گروه كوچك از رهبران دينيه. به عبارته ديگه در فلان آباد مردم به وظيفه خودشان به عنوان نماينده خدا روى زمين عمل ميكنن ولى در بهمان آباد مردم از زير بار اين وظيفه شانه خالى كردن و اجازه دادن قدرت سياسى در دست يك گروه كوچك قرار بگيره. ".
آقاى احمدى: يعنى ميگين چون مردم فلان آباد نظام دمكراسى دارن خدا به اونا بركت داده و چون ما نداريم به ما پشت كرده؟
قبل از آنكه شيخ جواب آقاى احمدى رو بده دوستش سوال ديگه اى پرسيد.
'ولى استاد در يه جاى ديگه از كتاب دينى ما ميگه مردم بايد از رهبر جامعه اطا عت كنن. به نظر شما اين وظيفه اطا عت با اون وظيفه نمايندگى تضاد نداره؟
شيخ كه انتظار اين سوال رو نداشت چند لحظه با زاويه سيزده درجه به افق نگاه كرد. آقاى احمدى و دوستانش هم از اين فرصت استفاده كردن و چند چشمك جانانه با همديگه مبادله كردن.
' اولا اگر قبول كنيم كه نماينده خدا بودن يك وظيفه و مسئوليت سياسى بر روى دوش فرد ميگذاره پس تنها نظام سياسى كه از نظر خدا مشروعيت داره دمكراسيه و ميشه گفت كه وقتى مردم يك شهر يا كشور از دمكراسى فاصله ميگيرن دچار گناه جمعى شدن. البته اين فقط نظر شخصى منه. اگه اين استدلال من درست باشه خب طبيعيه كه خداوند مردم فلان آباد رو از مردم شهر شما بيشتر دوست داشته باشه.'
هر سه جوان بهمان آبادى از اين حرف شيخ ناراحت شدند ولى چيزى نگفتند و شيخ به صحبتش ادامه داد.
' اما در رابطه با اينكه آيا وظيفه نمايندگى با وظيفه اطاعت تضاد داره يا نه، به نظر من هيچ تضادى نداره. و حتى من فكر ميكنم اين دو وضيفه مكمل همديگه هستن. كاملا طبيعيه كه اگه مردم از طريق انتخابات دمكراتيك يك نفر رو به عنوان شهردار يا رئيس جمهور يا هر پست سياسى ديگه انتخاب بكنن همه شهروندان وضيفه دارن به قدرت و اختيارات فرد منتخب در چارچوب قانون احترام بگذارن. در واقع اگر يه شهردار از طريق انتخابات دمكراتيك انتخاب نشده باشه خداوند از انسان ها انتظار نداره كه از او اطاعت بكنن. '
دوباره براى چند لحظه سكوت حاكم شد. شيخ به چهره آقاى احمدى و دوستانش نگاه كرد و احساس كرد كه سخت مشغول فكر كردن به گفته هاى او بودند.
آقاى احمدى: پس استاد اگه اينطور باشه خدا از مردم ما هم بخاطر فقدان انتخابات دمكراتيك ناراضيه و هم بخاطر اطاعت از شهردارى كه فاقد مشروعيت سياسيه. چون طبق اين نظر شما اطاعت از يك رهبر سياسى تنها وقتى از نظر خداوند درسته كه او با راى حد اقل پنجاه و يك در صد نمايندگان خدا در اون جامعه انتخاب شده باشه. درسته؟
بله. به نظر من براى هر جامعه اى كه مردمش پيروان دين شما باشن اجراى همزمان هر دو دستور براى جلب رضايت خداوند لازمه.
دوباره براى چند لحظه همه آنها ساكت بودند تا اينكه دوست قد بلند آقاى احمدى سكوت را شكست: استاد واقعا اين ايده بكر و بى نظيره. ما اكثر وقتا كه دور هم جمع ميشيم در مورد ريشه مشكلات و بد شانسى شهرمان صحبت ميكنيم، يعنى كلا مردم بهمان آباد به بحث هاى سياسى و دينى و فلسفى خيلى علاقه مندن. ولى من تا حالا اين دليلى رو كه شما فرمودين در هيچ گفتگو يا نوشته اى نديده بودم.
دوست قد كوتاه آقاى احمدى : بله استاد واقعا ايده بى نظيريه. ممنون كه زحمت كشيدين دور زدين و برگشتين كه اونو با ما در ميان بگذارين.
و سپس نوبت مداحى شيخ به آقاى احمدى رسيد كه در حين صحبت دوستانش مرتب سرش رو به علامت تاييد تكان ميداد: واقعا تئورى بى نظير و منحصر به فرديه استاد و اگه اكثر مردم از اون با خبر بشن و قبولش بكنن ميتونه باعث تغيير نظام سياسى شهر ما بشه و بلكه دوباره مرحمت خداوند شامل حال بهمان آباد هم بشه. البته فكر نميكنم شهردارى اجازه بده اين ايده در هيچيك از رسانه ها و مطبوعات شهر مرد گفتگو قرار بگيره.
شيخ: بله قطعا همينطوره. اجازه نميدن. شما هم خيلى مراقب باشين. من نميخوام به خاطر اين نكته شما ها تو دردسر بيفتين.
احسنت و به به گويى سه جوان بهمان آبادى و قدر دانى هاى پى در پى آنها از شيخ دو سه دقيقه ديگر هم ادامه يافت و سر انجام شيخ از آنها خدا حافظى كرد كه راهى منزل دوستش بشود. وقتى كه او به اندازه كافى دور شد آقاى احمدى رو به دوستانش كرد و گفت: نخندين، ممكنه دوباره يه چيزى يادش بياد برگرده. دوست قد بلندش با هر زحمتى بود خودش رو كنترل كرد سپس انها هر سه، در حالى كه روى نيمكت نشسته بودند، سرهايشان را تا آنجا كه ميشد پايين اوردند كه كسى صورتشان را نبيند و با صداى آهسته زدند زير خنده. با وجودى كه شيخ رفته بود آنها باز هم نميخواستند كسى آنها را در حال خنديدن ببيند.
سر انجام پس از بيست دقيقه شيخ به منزل دوستش كه سال ها بود يكديگر را نديده بودند رسيد و با پذيرايى گرم او و خانواده اش مواجه شد. آنها از هر درى صحبت كردند و از خاطرات مشترك گذشته ياد كردند. ليكن از همان بدو ورود شيخ متوجه شد كه آنها هم با وجودى كه خيلى سعى ميكردند خودشان را خوشحال نشان بدهند از درون غمگين بودند ولى او در اين مورد حرفى نزد. بعد از غذا در حال صرف چاى بودند كه دكتر شادمان خودش موضوع را مطرح كرد: دوست عزيز با هوش و ذكاوتى كه در تو سراغ دارم ميدونم كه حتما متوجه شدى كه ما ها يك كمى امروز گرفته هستيم. متاسفانه امروز براى مردم شهر ما روز خيلى تلخ و مشكلى بود.
شيخ نخواست از گفتگويى كه با آن سه جوان داشت چيزى بگويد و فكر كرد بهتر است اجازه بدهد دوستش از ديدگاه خودش علت اين اندوه عمومى را توضيح بدهد كه كمى از راه درد دل كردن روحيه اش بهتر بشود.
راستش من حس كردم كه كمى سر حال نيستين ولى نخواستم فضولى بكنم. خدا بد نده چى شده؟
در اين لحظه اشك تو چشمان همسر دكتر شادمان جمع شد ولى با زحمت جلوى خودشو گرفت.
دكتر شادمان: والا چى بگم، بين بهمان آباد و فلان آباد هميشه يك رقابت و حسادت ورزشى وجود داشته و بخصوص وقتى مسابقه فوتبال باشه كه ديگه برد و باخت براى هر دو طرف حياتى ميشه. الان چند ساله كه تيم بهمان آباد هر سال ميبره ولى متاسفانه تو مسابقات استانى كه امروز صبح برگزار شد ما دو هيچ شكست خورديم.
خانم دكتر ديگر نتوانست جلوى گريه خودشو بگيره و با دستمال كاغذى اشك ها شو پاك كرد. حالا ديگه اندوه در چهره اين زوج ميانسال و دختر و دامادشان كاملا مشهود بود.
شيخ از توضيح دكتر شادمان متعجب شد چون انتظار داشت توضيح او با دانشجوى سابقش (اقاى آحمدى) هماهنگ باشه.
دكتر شادمان: ميدانم درست نيست كه آدماى بزرگ اينقدر در مورد يك مسابقه فوتبال حساس باشن ولى براى ما برد و باخت در برابر فلان آباد خيلى مهمه. الان من مطمئن هستم كه تمام مردم فلان آباد جشن گرفتن و شادى ميكنن بخصوص كه شش سال پشت سر هم به ما باختن.
شيخ: راستش حالا كه شما اين توضيح رو دادين يادم آمد كه من وقتى تو راه اينجا در بوستان ورودى فلان آباد چند دقيقه توقف كردم حس كردم كه مردم خيلى خوشحال بودن. پس دليلش اين بوده!
داماد دكتر شادمان: بله. و اگه امروز بعد از اتمام مسابقه به يكى از بوستن هاى شهر ما ميرفتيد ميديديد مردم چقدر ناراحت بودن. ممكن بود فكر كنيد كه يك فاجعه رخ داده و يا شهر دچار يك بحران سياسى-اقتصادى شده.
براى چند لحظه همه ساكت بودن و شيخ به گفته ها و رفتار دانشجوى سابقش و دوستانش فكر ميكرد. قطعا دكتر شادمان انگيزه اى براى دروغ گفتن نداشت. پس در اينصورت آقاى احمدى و دوستانش به او دروغ گفته بودند. ولى با چه انگيزه اى؟
پس از چند لحظه دختر دكتر شادمان سكوت را شكست: داور بازى امروز خيلى مغرض بود. دو تا خطاى پنالتى فلان آباد رو نگرفت. اگه داور بيطرف بود امسال هم ما ميبرديم.
داماد دكتر: من تا شنيدم مهرداد حسينى داوره گفتم ممكنه بخواد كرم بريزه. مربى تيم ما اعتراض كرد ولى رد شد.
شيخ: چطور مگه؟ اين داور با تيم شما در گذشته برخورد بدى داشت كه بخواد اذيت بكنه؟
دكتر شادمان: با تيم ما نه. با شهر ما مشكل داره. شيخ با تعجب علت را سوال كرد.
دكتر شادمان پس يك آه كشيدن و سر تكان دادن گفت. والا چه بگم دكتر ... كه از ماست كه بر ماست. برخى از مردم بهمان آباد يك عادت بدى دارن كه اگه دو سه نفرى با هم باشن و يه غريبه به تورشان بخوره دوست دارن طرف رو بزارن سر كار، سر به سرش بزارن، دروغ هاى عجيب غريب بگن. خلاصه طرفو براى خنده دست بيندازن. چند سال پيش كه مهرداد حسينى براى داورى يه بازى آمده بود بهمان آباد چند تا جوان بد جورى گذاشتنش سر كار كه خيلى ها فهميدن و بنده خدا خيلى خجالت كشيد. احتمالا اين آقا از همون موقع از بهمان آباد يك كينه اى به دل گرفته بوده كه بالاخره امروز زهرشو خالى كرد.
پس از اين توضيحات دكتر شادمان شيخ فهميد چرا آقاى احمدى و دوستانش براى غم زدگى مردم شهرشان دليلى متفاوت ارائه داده بودند. براى چند لحظه دچار احساس خيلى بدى شد ولى ظاهرشو حفظ كرد و گفت: "ولى دكتر من تو چند دقيقه اى كه در بوستان فلان آباد استراحت ميكردم دو تا دانشجوى جوان ديدم كه اصلا خوشحال نبودن. بر عكس يكى از اونا از شدت ناراحتى داشت گريه ميكرد. "
دختر دكتر شادمان: دختر بودن؟
شيخ: بله.
"اونا احتمالا دانشجوهاى بهمان آبادى هستن كه در دانشگاه فلان آباد رشته پرستارى ميخونن. آخه دانشگاه ما رشته پرستارى نداره؟ واقعا دلم براشون ميسوزه. بيچاره ها بخاطر باخت ما فردا خيلى تحقير ميشن. "
***
روز بعد حال خانواده دكتر شادمان خيلى بهتر بود و شيخ را در اطراف شهر به گردش بردند. پس از دو روز شيخ از آنها خداحافظى كرد و بهمان آباد را به مقصد شهر خودش ترك نمود. او در مسير برگشت براى چند دقيقه در بوستان ورودى شهر توقف كرد. فكر ميكرد شايد آقاى احمدى و دوستانش در آنجا باشند. ولى از آنها خبرى نبود و پس از چند دقيقه شيخ به مسيرش ادامه داد.