يكروز، در يك سرزمين دوردست، شيخ مشغول رانندگى بود كه متوجه شد خانمى در كنار خيابان دارد با تقلا چرخ پنچر ماشينش را عوض ميكند. نزديكتر كه شد متوجه شد كه آن زن يك خانم ميانسال است (يعنى مثلا سنش حدود پنجاه الى شصت سال به نظر ميامد).
شيخ به خودش گفت از مردى بدور است كه كمك نكنم. بلافصله ماشين را به كنار زد و به سوى زن رفت. از قيافه زن معلوم بود كه سنش به شصت نزديكتر بود تا به پنجاه .زن با زحمت مشغول باز كردن پيچ هاى تاير پنچر بود كه شيخ رسيد و پس از يك مكالمه كوتاه به او كمك كرد. پس از چند دقيقه تعويض چرخ تمام شد .
"از كمكتون خيلى ممنونم. ببخشيد كه توى زحمت افتاديد."
شيخ پاسخ مرسوم به اينگونه قدردانى را به زبان آورد و خدا حافظى كرد كه به سوى ماشينش برود.
"آقاى محترم ببخشيد ميشه يك سوال از شما بپرسم؟
شيخ به سوى زن برگشت.
" خواهش ميكنم. بفرماييد !"
"لطفا از اين سوال من ناراحت نشين ولى مايلم بدونم انگيزه شما براى كمك كردن به من چى بود؟"
شيخ براى چند لحظه به زن خيره شد و قبل از اينكه پاسخى بدهد زن به حرفش ادامه داد: ""سالها پيش كه من جوان بودم و زيبا، هر كارى كه ميخواستم بكنم مردها براى كمك به من داوطلب ميشدن. ولى الان سالهاست كه از اين جور توجه ها
خبرى نيست. قبل از شما سه تا ماشين ديگه ترمز زدن ولى وقتى از نزديك منو ديدن گاز دادن و رفتن.!""
شيخ طبق معمول سيزده ثانيه فكر كرد و سپس گفت: اولا كمك كردن به ديگران يك وظيفه است و همه بايد به هم كمك كنن. ثانيا وقتى من به شما كمك بكنم شما هم يكروز در آينده به يك نفر ديگر كمك ميكنيد و او به يك نفر ديگر و شايد يكى از اين افراد روزى با من برخورد كند و من از كمك او بهره مند شوم. پس ميبينيد كه با كمك كردن به شما من در واقع دارم به خودم در آينده كمك ميكنم .
زن كه با دقت به حرفهاى شيخ گوش ميداد با شنيدن پاسخ شيخ اشك در چشمانش جمع شد. او دوباره از شيخ تشكر كرد و شيخ داشت با او خداحافظى ميكرد كه ماشين ديگرى نزديك آنها توقف كرد. مرد جوانى پياده شد و به سوى آنها آمد.
سلام مادر، ببخشين كه دير كردم ترافيك سنگين بود. زن به فرزندش گفت كه شيخ به او كمك كرده و مرد جوان هم پس از دست دادن و معرفى خودش از شيخ تشكر كرد.پس از مبادله چند جمله سطحى و مودبانه شيخ از آن زن و فرزندش مجددا خدا حافظى كر.
او چند قدمى با ماشينش فاصله نداشت كه زن دوباره او را صدا زد. شيخ برگشت و به زن كه چشمانش پر از اشك بود نگاه كرد.
"آقاى محترم ، من امروز به شما خيلى زحمت دادم و ميدانم كه حق ندارم از شما كمك بيشترى طلب كنم ولى از آنچه شما گفتيد فهميدم كه فردى دنيا ديده و خوشفكر هستيد. از شما خواهش ميكنم اين پسر جوان و بى تجربه مرا كمى نصيحت كنید .
مرد جوان با تعجب به مادرش نگاه كرد "مادر جان چه ميگويد ؟ ...." زن با چشمان پر اشك به پسرش نگاه كرد . در اين لحظه شيخ به آنها نزديك شد و به آنكه حرفى بزند به زن و فرزندش خيره شد. زن دوباره رويش را به طرف شيخ بر گرداند.
من تو اين دنيا فقط همين يك پسرو دارم و با
هزار بدبختى فرستادمش به يكى از بهترين دانشگاه هاى كشور. هر روز بهش ميگم سرتو
بينداز پايين درستو بخون گوش نميده. برام شده فعال سياسى. تو رو به خدا شما نصيحتش
كنين.
شيخ بى انكه چيزى بگويد همچنان به زن و فرزندش نگاه ميكرد. مرد جوان رو به مادرش گفت: مادر لطفا مزاحم وقت اين آقاى محترم نشين. ولى مادرش در حالى كه چند برگ كاغذ را از كيفش خارج ميكرد با بغض گفت: وقتى تو بجاى درس خواندن يه چنين چيزايى مينويسى و آينده خودتو به خطر ميندازى من مجبورم از ديگران كمك بگيرم.
سپس او كاغذ ها را به شيخ داد و گفت: بخاطر اين مقاله تو دردسر افتاده. ديروز از حراست دانشگاه خواستنش و يك ساعت سين جيمش كردن.
شيخ بى انكه چيزى بگويد همچنان به زن و فرزندش نگاه ميكرد. مرد جوان رو به مادرش گفت: مادر لطفا مزاحم وقت اين آقاى محترم نشين. ولى مادرش در حالى كه چند برگ كاغذ را از كيفش خارج ميكرد با بغض گفت: وقتى تو بجاى درس خواندن يه چنين چيزايى مينويسى و آينده خودتو به خطر ميندازى من مجبورم از ديگران كمك بگيرم.
سپس او كاغذ ها را به شيخ داد و گفت: بخاطر اين مقاله تو دردسر افتاده. ديروز از حراست دانشگاه خواستنش و يك ساعت سين جيمش كردن.
شيخ با اكراه به عنوان مقله نگاه كرد
آيا فقط زبان سرخ سر سبز ميدهد بر باد؟
آيا فقط زبان سرخ سر سبز ميدهد بر باد؟
جوان كه بى طاقت شده بود در حالى كه سعى
ميكرد عصبانيت خودش را كنترل كند گفت “مادر من بايد به دانشگاه .."برگردم كلاس دارم”. بعد
هم بدون خداحافظى با شيخ از آنجا دور شد. زن با چشمان پر اشك به شيخ نگاه كرد.
"ببخشيد.
"اشكالى نداره ! اجازه بديد من بخوانم
ببيبم چى نوشته. " پس از سيزده دقيقه
شيخ سرش را بلند كرد و به چهره نگران زن نگاه كرد.
شيخ گفت: خوشبختانه اين مقاله از بر اندازى حاكميت صحبت نميكنه ولى خط قرمز نظام در سياست خارجى رو ناديده گرفته. من فكر نميكنم براى پسر شما دردسر جدى ايجاد كنه ولى براى اينكه در آينده خيالتان راحت باشه من فرمول يك معجون عدويه رو به شما ميدم هر روز يك كمى از اين تركيپ رو توى غذاهاش بريزيد، بعد از دو سه هفته نسبت به مسائل سياسى و اجتماعى بى علاقه ميشه و خيال شما هم راحت ميشه.
زن در حالى به از تعجب داشت شاخ درمى آورد يك قلم از كيفش بيرون اورد و پشت كاغذ مقاله پسرش تركيبى را كه شيخ گفت ياد داشت كرد.
ادويه تركيبى براى كاهش علاقه به فعاليت سياسى
دارچين 13 گرم
زردچوبه 13 گرم
پودر زنجبيل 13 گرم
پودر ريزه 13 گرم
زن به خودش گفت: اگر نسبت ها همه مساوى
هستند ديگر چه نيازى به ذكر عدد سيزده هست؟ ولى چيزى نگفت. به راستى كمى هم در
شايستگى اين پيشنهاد شك كرد . آخر فعال سياسى شدن چه ربطى به ادويه ميتواند داشته
باشد؟ او نميخواست وقت شيخ را بيش از اين بگيرد و ضمن تظاهر به اينكه اين پيشنهاد
برايش خيلى جالب است از شيخ تشكر و خدا حافظى كرد.
****** *****
سيزده ماه و سيزده روز از اين ماجرا گذشته
بود كه يكروز هنگام عبور از همان خيابان زن نگاهش به مردى جلب شد كه مشغول پنچر
گيرى يك ماشين سوارى بود. او بلافاصله مرد را شناخت و به كنار كشيد.
آن مرد شيخ بود كه داشت به يك راننده زن
ديگر كمك ميكرد.
"سلام عليكم آقاى محترم اميدوارم مرا
به خاطر داشته باشيد.
"
شيخ كه تعويض تاير را تمام كرده بود
و مشغول سفت كردن پيچ ها بود بلند شد ايستاد و بلافصله ماجراى كمك كردن به آن زن
را به خاطر آورد. يك احوال پرسى گرمى بين آنها مبادله شد.
" واقعا خيلى خوشحالم كه شما را
در اينجا ديدم. از آن وقتى كه منو راهنمايى كرديد هميشه اميدوار بودم كه شما رو
ببينم و از شما تشكر كنم. معجون پيشنهادى شما واقعا مفيد بود. بعد از سيزده روز كه
آن ادويه تركيبى را پنهانى به غذاى پسرم اضافه كردم نگهان طرز فكرش عوض شد. الان
ديگه اصلا به مسايل سياسى علاقه نشان نميده تنها هدفش اينه كه درسشو تمام كنه و از يك دانشگاه درجه يك در خوشبخت آباد پذيرش بگيره و خارج بشه. باور كنيد من هر روز
شما رو دعا ميكنم. ضمنا من خودم هم گاهى وقت ها كه بخاطر مشكلات سياسى و اجتماعى
كشور دچار دلهره ميشم كمى از اين ادويه رو به غذام اضافه مكنم و آرام ميگيرم. اگه
اشتباه نكنم براى آرتروز مفاصل هم خوبه. "
او و شيخ چند جمله ديگر در رسم تحسين
و تشكر و تعارف با يكديگر مبادله كردند و بعد هم زن خدا حافظى كرد و به راهش ادامه
داد. زنى كه شيخ تاير پنچر ماشينش را عوض كرده بود هم از شيخ تشكر و خدا حافظى
كرد. هنگامى كه شيخ از او دور ميشد كه به سوى ماشينش برود آن زن شيخ را صدا نزد كه
در مورد مشكلات زندگييش از او راهنمايى بخواهد.
پايان